کلیله و دمنه یکی از کتاب های تاریخی و شناخته شده به زبان فارسی و سرشار از حکایت های شنیدنی، مخصوصا برای کودکان است. در اینجا داستان شیر و خرگوش، یکی از داستان های کلیله و دمنه برای کودکان رو می بینید و می شنوید. این داستان توسط سمیرا کریمی بازنویسی شده و با صدای مریم نبی زاده به شما تقدیم میشه.
دسترسی ندارید
برای دسترسی به این محتوا، نیاز به تهیه اشتراک دارید. اگر پیش از این اشتراک را خریداری کردهاید، از طریق فرم ورود وارد شوید. در غیر این صورت به صفحه خرید اشتراک بروید.
داستان شیر و خرگوش
دختر: مادربزرگ میشه امشب هم یکی از قصه های قشنگتون رو برام بگین تا خوابم ببره؟
دختر: مادربزرگ، میشه امشب هم یکی از قصه های قشنگتون رو برام بگین تا خوابم ببره؟
مادربزرگ: بله دخترم. امشب هم می خوام برات یکی از قصه های کتاب کلیله و دمنه رو بگم.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. زیر آسمون قشنگ خدا، یه سرزمین خیلی سرسبز و قشنگ، با آب و هوای خیلی خوب بود که اونجا حیوونهای زیادی زندگی می کردند. همه اونجا در اون جنگل با هم دوست بودند و در کنار هم زندگی خوبی داشتند. فقط همه اونها از شیری که اونجا زندگی می کرد می ترسیدند. آخه آقا شیره هر روز یکی از حیوونها رو شکار میکرد و می خورد. یه روز همه حیوونها جمع شدند و با هم پیش آقا شیره رفتند و بهش گفتند: ما هر روز که بیدار میشیم از ترس اینکه ممکنه تو ما رو بخوری، میخوایم از اینجا فرار کنیم و تو هم همیشه دنبال ما هستی که ما رو بخوری. ما یه فکری کردیم که هم تو راحت تر باشی، هم ما کمتر بترسیم!
دختر: مادربزرگ، حیوونها چه فکری داشتند؟
مادربزرگ: حیوونها گفتند: اگه تو دیگه به ما کاری نداشته باشی، ما هر روز قرعه کشی میکنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. آقا شیره کمی فکر کرد و پیشنهاد حیوونهای جنگل رو قبول کرد. چند روز اینطوری گذشت تا اینکه قرعه به نام خرگوش افتاد. خرگوش باهوش به دوستانش گفت: اگه شما به من کمک کنید که امروز کمی دیر پیش شیر برم، منم کاری می کنم که همهتون از دست این شیر بدجنس راحت بشید. بعدش، یواش یواش راه افتاد.
وقتی رسید به آقا شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه هست. اینقدر عصبانی هست که دهانش خشک شده و پنجههای قویش رو داره می کشه روی خاک.
آقا شیره تا چشمش به خرگوش افتاد، گفت: چرا حیوونها غذای امروز منو اینقدر دیر فرستادند؟
خرگوش گفت: حیوونها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.
آقا شیره که حسابی عصبانی شده بود، به خرگوش باهوش گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم آقا شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد.
توی چاه آب زلالی بود، مثل آینه. خرگوش گفت: توی این چاه هست و منم ازش می ترسم. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد.
دختر: آهان، حالا فهمیدم مادربزرگ. عکس خودش و خرگوش رو توی چاه آب دید و فکر کرد که اون شیر و خرگوش توی چاه هستند. درسته؟
مادربزرگ: آفرین دختر باهوشم! شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه. اینقدر توی آب چاه دست و پا زد تا این که غرق شد. خرگوش باهوش هم به سلامت برگشت پیش دوستانش و ماجرا رو برای اونها تعریف کرد و گفت: برید و خوش باشید که دیگه دشمنی ندارید. همه با هم خوشحالی کردند و از خرگوش باهوش تشکر کردند. قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید.
شبت بخیر دختر قشنگم. خواب های رنگی رنگی ببینی!
دختر: شب شما هم بخیر مادربزرگ. خیلی قصه قشنگی بود.
داستان شیر و خرگوش از داستان های کلیله و دمنه، بازنویسی سمیرا کریمی
برای شنیدن سایر داستان های منتشر شده در دیدیو، بخش داستان های کودکانه دیدیو را ببینید. همچنین سایر داستان های کلیله و دمنه را در بخش مربوطه می توانید ببینید و بشنوید.
نظرات