کلیله و دمنه یکی از کتاب های تاریخی و شناخته شده به زبان فارسی و سرشار از حکایت های شنیدنی، مخصوصا برای کودکان است. در اینجا داستان فیل و خرگوش، یکی از داستان های کلیله و دمنه برای کودکان رو می بینید و می شنوید. این داستان توسط سمیرا کریمی بازنویسی شده و با صدای مریم نبی زاده به شما تقدیم میشه. داستان رو از بالای همین متن می تونید بشنوید، و متنش رو این پایین می تونید بخونید.
داستان فیل و خرگوش
مادربزرگ: دخترم، بریم بخوابیم؟
دختر: بریم. راستی مادربزرگ، امشب می خواین چه قصه ای برام بگین؟
مادربزرگ: امشب می خوام یکی از قصه های کتاب کلیله و دمنه رو برات تعریف کنم که اسمش هست داستان فیل و خرگوش. آماده ای دخترم؟
دختر: بله مادربزرگ.
مادربزرگ: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود. توی یه سرزمین سرسبز و زیبا، گله ای فیل زندگی می کردند که زندگی خیلی خوبی داشتند؛ تا این که خشکسالی شد و دیگه بارون نیومد. چشمه ای که فیل ها ازش آب می خوردند خشک شد و فیل ها همه تشنه و به دنبال آب بودند.
یک روز رئیس اونها گفت: باید از اینجا بریم، وگرنه همگی از تشنگی می میریم. روز بعد سه تا از فیل ها به طرف کوهستان رفتند تا جایی را پیدا کنند که ناگهان چشمه ای پر از آب دیدند و شروع کردند به آب خوردن.
دختر: مادربزرگ، فیل ها چطوری آب می خورند؟
مادربزرگ: دخترم، فیل ها روی صورتشون خرطوم دارند. خرطومشان را توی آب می اندازند و آب می خورند.
فیل ها نمی دونستند که اون چشمه خرگوش ها هست و اونجا محل زندگی خرگوش هاست. وقتی که خوب سیر شدند از اونجا رفتند که به دوستانشون خبر بدهند. فردای اون روز یکدفعه صداهای بلندی اومد. انگار که داره زلزله میاد. درواقع زلزله نبوده دخترم. چون فیل ها خیلی بزرگ و سنگین هستند، وقتی همشون با هم راه می رفتند، خرگوش ها فکر می کردند که زمین داره می لرزه.
دختر: خب پس خرگوش ها چیکار کردند مادربزرگ؟
مادربزرگ: هیچی، خرگوش ها منتظر بودند تا فیل ها از اونجا برن. ولی چند روزی که شد دیگه ناامید شدند. تصمیم گرفتند که دور هم یک فکر اساسی بکنند. یکی از خرگوش ها که اسمش کاما بود گفت: من یک فکری دارم که اگه بشه از شز فیل ها راحت می شیم.
دختر: چه فکری توی سرش داشت مادربزرگ؟
مادربزرگ: الان برات می گم. کاما به طرف چشمه رفت. شب شده بود و ماه توی آسمون پیدا بود. کاما بلند گفت: من مأمور مخصوص ماه هستم. از طرف ماه آمده ام به شما بگم تا بلایی به سرتون نیاوردم، از اینجا برید.
دختر: مأمور مخصوص ماه دیگه چیه؟
مادربزرگ: دخترم صبر کن. الان بقیشو برات می گم.
رئیس فیل ها گفت: ما از کجا بدونیم که تو راست میگی؟ کاما گفت: بیا و ماهو توی چشمه ببین. بعد خرطومتو توی آب فرو ببر. فیل این کارو کرد و دید که آب داره تکون می خوره و ماه بالا و پایین می شه.
دختر: آهان، حالا فهمیدم مادربزرگ. کاما می خواسته به فیل ها کلک بزنه. درسته؟
مادربزرگ: آفرین دخترم، درسته. چون عکس ماه توی آب افتاده بوده.
خلاصه یکهو کاما گفت: بسه دیگه، خرطومتو در بیار. ماه رو بیشتر از این عصبانی نکن. رئیس فیل ها خرطومش رو در آورد و حسابی ترسیده بود. کاما گفت: اگه ماه فردا شما رو اینجا ببینه، دیگه زنده نمی مونید. بعد جلوی ماه خم شد و چند تا جیغ کشید و رفت. کاما وقتی پیش دوستانش رفت، همه ماجرا رو براشون تعریف کرد. صبح روز بعد، خرگوش ها به کنار چشمه رفتند و دیدند که فیل ها از اونجا رفتند. خرگوش ها هم کاما رو بالا و پایین انداختند و جشن گرفتند.
دختر: چه خرگوش باهوشی بوده این کاما!
مادربزرگ: آره دخترم، اگه آدم توی هر موقعیتی درست بتونه فکر کنه و تصمیم بگیره حتما موفق میشه. دیگه خیلی دیروقته تو هم بخواب عزیزم.
دختر: چشم مادربزرگ.
مادربزرگ: چشمت بی بلا دخترم. شبت بخیر.
دختر: شب شما هم بخیر مادربزرگ.
داستان فیل و خرگوش از داستان های کلیله و دمنه، بازنویسی سمیرا کریمی
برای شنیدن سایر داستان های منتشر شده در دیدیو، بخش داستان های کودکانه دیدیو را ببینید.
نظرات